پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج. ازلاج. اغلاق. (از منتهی الارب) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی). غلق: دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی. در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی. دری بروی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی. سعدی. در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی. سعدی. - در بروی بستن، کنایه از انزوا و خانه نشینی: نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. - در بروی کسی بستن، مانع داخل شدن وی به جایی گشتن: شنیدم که مغروری از کبر مست درِ خانه بر روی سائل ببست. سعدی. گر دری از خلق ببندم بروی بر تو نبندم که بخاطر دری. سعدی. ولیکن صبر و تنهایی محالست که نتوان در بروی دوست بستن. سعدی. ما در خلوت بروی غیر ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم. سعدی. - در بستن از روی کسی، به روی کسی در بستن. مانع ورود وی شدن: از رای تو سر نمی توان تافت وز روی تو در نمی توان بست. سعدی. رجوع به بستن شود
ضرورت داشتن، طرف احتیاج بودن، لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، بایستن، وایست، باییدن، برای مثال چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون به جز دل خوش هیچ درنمی باید (حافظ - ۴۶۸) سزاوار بودن
ضرورت داشتن، طرف احتیاج بودن، لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، بایِستَن، وایِست، باییدن، برای مِثال چمن خوش است و زمین دلکش است و می بیغش / کنون به جز دل خوش هیچ درنمی باید (حافظ - ۴۶۸) سزاوار بودن
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
بستن بار، به هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن ها کنایه از سفر کردن، آماده برای سفر شدن، برای مِثال گو میخ مزن که خیمه می باید کند / گو رخت منه که بار می باید بست (سعدی۲ - ۷۱۶)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن: چه بندی دل اندر سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. اگر بخردی در جهان دل مبند که ناید بفرجام از او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند. فردوسی. کنون چون شنیدی بدودل مبند وگر دل ببندی شوی در گزند. اسدی. چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل. سنائی. دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند. خاقانی. چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند. نظامی. بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند. نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد. نظامی. چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه. نظامی. چه بندی دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداری جزبلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوی. دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی. دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال. سعدی. وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدی. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته باهم نخواهند ساخت. سعدی. چه بندی درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدی. دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش. سعدی. به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم. سعدی. دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن. اوحدی. چیست ناموس دل در او بندی کیست سالوس خوش بر اوخندی. اوحدی. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن. حافظ. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
مقابل دل برداشتن. مقابل دل برگرفتن. علاقه مند شدن. عشق پیدا کردن. دوستی پیدا کردن. عاشق شدن. دل در گرو محبت کسی آوردن. علاقه پیدا کردن. محبت یافتن: چه بندی دل اندر سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج. فردوسی. دل اندر سرای سپنجی مبند بس ایمن مشو در سرای گزند. فردوسی. اگر بخردی در جهان دل مبند که ناید بفرجام از او جز گزند. فردوسی. بگویش که تو دل به من درمبند مشو جاودان بهر جانم نژند. فردوسی. کنون چون شنیدی بدودل مبند وگر دل ببندی شوی در گزند. اسدی. چون دانست (خواجه حسن) که کارخداوندش (محمد) ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). احمق کسی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). گفت اگر ما دل در دیار بندیم کار دشوار شود... دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است... به تاریخ راندن... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست. (تاریخ بیهقی). این پادشاه آن می دید و دل در آن بسته بود. (تاریخ بیهقی ص 317). و به گفتار جهال دل مبند. (قابوسنامه). ازآن پس کاین جهان راآزمودی گر خردمندی درین پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی. ناصرخسرو. رهگذار است این جهان یارا بدو در دل مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای رهگذر. ناصرخسرو. هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی (از آنندراج). زندگانی چو نبودش حاصل مرد عاقل در آن نبندد دل. سنائی. دل در سخن محمدی بند ای پور علی ز بوعلی چند. خاقانی. چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی. خاقانی. رهروان عقل ساحل را بجان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بر دریا زدیم. ظهیر. جوانمردان که دل در جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند. نظامی. چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی. مشو چون خر به خورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل درو بند. نظامی. بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند. نظامی. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد. نظامی. چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیوخانست و هم غول راه. نظامی. چه بندی دل در آن دورازخدائی کزو حاصل نداری جزبلائی. نظامی. این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب که میش دل در گرگ بست. مولوی. دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی. دل ای حکیم بر این معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال. سعدی. وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم دل بود جان به نیش بخست. سعدی. در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته باهم نخواهند ساخت. سعدی. چه بندی درین خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت. سعدی. دل ای رفیق بر این کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل. سعدی. دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش. سعدی. به وفای تو کز آن روز که دلبندمنی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم. سعدی. دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). دل در او بند و گنجش افزون کن وآنکه نگذاشت رنجش افزون کن. اوحدی. چیست ناموس دل در او بندی کیست سالوس خوش بر اوخندی. اوحدی. چو دل در زلف تو بسته است حافظ بدین سان کار او در پا میفکن. حافظ. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ. خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند. حافظ. - دل بستن در چیزی، عزم و قصد آن کردن. برآن مصمم گشتن: چون این سخن بشنید دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد. (تاریخ برامکه)
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
بستن. بند کردن. (آنندراج) : دردرج سخن بگشای در پند غزل را در بدست زهد دربند. ناصرخسرو. دربند مدارا کن و دربند میان را دربند مکن خیره طلب ملکت دارا. ناصرخسرو. پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23). میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. میان دربند و زور دست بگشای برون شو دستبرد خویش بنمای. نظامی. چو مریم روزۀ مریم نگهداشت دهان دربست از آن شکر که شه داشت. نظامی. در گنبد به روی خلق دربست سوی مهد ملک شه دشنه در دست. نظامی. به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان. نظامی. برخیز و درِ سرای دربند بنشین و قبای بسته واکن. سعدی. بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202). - بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). - چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: زمحنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست. نظامی. - شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص). - طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). - کمر دربستن، آماده شدن: بر آن کوه کمر کش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد. نظامی. ، بستن. سد کردن. - در چیزی دربستن، مسدود کردن: سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند. نظامی. - راه دربستن، مسدود کردن راه: درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند. نظامی. ، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن: تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. - امثال: تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .: ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند. نظامی. تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. - دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب). ، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن: فغان دربست و گفت ای وای بر من که هستم سال و مه در دست دشمن. (ویس و رامین). کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی. ، متصل و پیاپی کردن: گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه درمی بند. نظامی. ، متصل کردن. نزدیک گردانیدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. - آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن: در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو) تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. - فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن: چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد بسان بیدلان دربست فریاد. (ویس و رامین). - فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن: کودک از کوچکی فغان دربست به دو مشتی زرش زبان دربست. سعدی (هزلیات). - میان دربستن، آماده شدن: دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. ، نصب کردن. - دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی: چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صدچشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، پوشیدن. - قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن: قبا دربسته بر شکل غلامان همیشه ده به ده سامان به سامان. نظامی. ، پیچیدن. بستن: بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی